
- تاریخ ارسال : پنجشنبه 21 آذر 1392
- بازدید : 1909 مشاهده
این خاطره که میخوام بگم مربوط به اون زمانیه که گشتای بسیج به راه بود و همه چی خوب …
این خاطره که میخوام بگم مربوط به اون زمانیه که گشتای بسیج به راه بود و همه چی خوب … یک بزرگواری فرمانده تیم ما بود؛ جانباز بود و آزاده یه چشم نداشت یعنی دشمن از جا درش آورده بود. خلاصه داستان از اونجایی شروع میشه که این فرمانده ما به یک دختر خانوم بی حجاب با کمال آرامش و احترام میگه دخترم حجابت رو درست کن. دختره هم در کمال پر رویی و بی حیایی میگه: درست نمیکنم تا چشت درآد . حاجی ما هم در جواب میگه : چشمم در بیاد حجابتو درست میکنی ؟ اونم میگه: آره حاجی ما هم چشم مصنوعیش رو در میاره میگذاره کف دست دختر! دختره هم انگار عزرائیل دیده باشه جیغ میزنه و الفرار … جماعت که معرکه دختر رو میدیدند از خنده مردن… خلاصه بسیجی برای برقراری حیا تو جامعه حاضره چشماشم دربیاره…